نفث
نویسه گردانی:
NFṮ
نفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف ). || تف کردن . (از ناظم الاطباء). خیو انداختن . اخراج خلط. (یادداشت مؤلف ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || فضله ٔ چیزی از دهان انداختن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). از دهان برون افکندن . (از اقرب الموارد). || افکندن چیزی را. (از متن اللغة). || برآمدن رطوبت را طبیبان به تازی نفث گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (یادداشت مؤلف ). || تکلم . سخن گفتن . (یادداشت مؤلف ). || جادو کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نفاث شود. || در طب بیشتر بر آنچه که از مجرای قصبةالریة خارج می گردد اطلاق می شود. و نیز بر خارج شدن چیزی از نای اطلاق شود و مراد از آن افکندن از دهان است . (از بحر الجواهر). رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب به سعال برآید، و آنچه خام برآید آن را به تازی بصاق گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (یادداشت مؤلف ). رطوبتی که با سرفه برآید. (یادداشت مؤلف ) : چنانکه اندر بیماری های اندامهای دم زدن اندر حال نفث نگاه کند و اثر نضح اندر نفث جوید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
واژه های همانند
۱۶۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
عبارت است از ترکیب دل و جسم. به این معنی که وجود انسان از سه بخش ساخته شده است: 1ـ جان (روح) که درون دل جای دارد و باعث حرکت و زندگ...
(با سکون ف) حالت روحی و یا فکری بسیار نیرومند که با شدت و دوام تأثیر، بر رفتارهای انسان مسلط میشود و باعث آشفتگی فکری و حالت شدید لذت خ...
nafas این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
سِپاب (اوستایی: سْپاوَنگْه)
دَفیژ (پهلوی: دَفیشْن)
هیناس (کردی: هه ناسه)
پَشوب (کردی: پَشوو)
شیمبا (ک...
nafs این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اَنگْر (اوستایی: اَنگرَ)
اِویت evit (اوستایی: اِویتَ)
کَخوار (اوستایی: کَخوَرِذَ)
کفّ نَفس. خودداری. خویشتنداری. پرهیزکاری. عفاف. تعفف. (منبع: لغتنامۀ دهخدا) رجوع شود به واژۀ «کف».
هم نفس . [ هََ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) رفیق و هم کلام . (آنندراج ). همنشین : از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است . ناصرخسرو.با گرم ...
یک نفس . [ ی َ / ی ِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) یک دم . یک لحظه . به اندازه ٔ یک دم زدن . || بی توقف . (یادداشت مؤلف ). بی امان : که ما...
نفس کش . [ ن َ ف َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) متنفس . (یادداشت مؤلف ). جاندار. که نفس می کشد. که تنفس می کند. زنده . ذوحیات . نفس زن . || در تداو...
نفس کش . [ ن َ ف َ ک ُ ] (ن مف مرکب ) چراغ و مانند آن که به زور نفس کشته شود. (آنندراج ). چراغی که با پف کردن و دمیدن خاموش و کشته شده ...
بی نفس . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نفس ) آنکه دَم نداشته باشد. (آنندراج ). دم بسته و بیدم . (ناظم الاطباء). ضعیف . عاجز. که از فقر و عجز...