اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ورء

نویسه گردانی: WRʼ
ورء. [ وَرْءْ ] (ع مص ) دور کردن . (منتهی الارب ). دفع کردن . (اقرب الموارد). || پرشکم گردیدن از طعام . || فهمیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
بیخ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) صاحب ریشه ٔ قوی . بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف ). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود.
بال ور. [ وَ ] (ص مرکب ) بالدار. || پردار. صاحب بال . (ناظم الاطباء).
بخت ور. [ ب َ وَ ] (ص مرکب ) (از: بخت + ور) بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج ) ۞ . صاحب بخت . (برهان قاطع). مقبل . (ناظم الاطباء). مُطعم . (من...
بنه ور. [ ب ُ ن َ وَ ] (اِخ ) دهی از بخش قلعه زراس است که در بخش شهرستان اهواز واقع است . و دارای 106تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ا...
تاگ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) این کلمه مرکب است از «تاگ » ۞ و مزید مؤخر «ور» بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل . رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشا...
تخت ور. [ ت َ وَ ] (ص مرکب ) پادشاه . دارنده ٔ اورنگ پادشاهی : چو دیدم کزین حلقه ٔ هفت جوش بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش .نظامی .
سلم ور. [ س َ وَ ](اِخ ) موضعی است بر کوهی به قم . (تاریخ قم ص 67).
شاخ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) باسرو. شاخدار. || پرشاخه ۞ .
شکم ور. [ ش ِ ک َ وَ ](ص مرکب ) شکم آور. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شکم آور شود. || پهناور. (فرهنگ فارسی معین ).
کاپ ور. [ وِ ] (اِخ ) ۞ (جزایر) مجمع الجزایر پرتقال در اقیانوس اطلس در مغرب «سنگال »، جمعیت 149800 تن است . دارای آب و هوای مطبوع ، کرسی آ...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۰ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.