خوب
نویسه گردانی:
ḴWB
خوب=خُب /xob/ معنی ۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود. ۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود. فرهنگ فارسی عمید مترادف و متضاد ۱. نیک، خوش ≠ بد ۲. خیر، صلاح ≠ شر ۳. نغز، پسندیده، مطلوب ≠ ناپسند، نامطلوب ۴. زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ≠ زشت ۵. عالی، زیبنده ۶. زیاد، خیلی ۷. عجب، شگفت ۸. شریف، پاک، قابل اعتماد ۹. شایسته، خوشایند، ۱۰. شفایافته، بهبودیافته، درمان شده، فعل بن گذشته: خوب آمد بن حال: خوب آ دیکشنری انگلیسی ترکی عربی all right, agreeable, eu-, choice, decent, good, famously, nice, great, highly, right, kosher, well, now, OK, promisingly, pukka, quality, stunner, stunning, undeniable, white
واژه های همانند
۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
خوب خصالی . [ خو خ ِ ] (حامص مرکب ) خوش خصلتی . خوب طینتی : از این بنده نوازی و از این عذرپذیری از این شرمگنی نیکخوئی خوب خصالی .فرخی .
خوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).
خوب دیدار. (ص مرکب ) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است .رودکی (از تاریخ بیهقی ص 61).
خوب آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . پسندیده آمدن . نیکو آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش ۞ آمد سوی نیلو...
خوب رایحه . [ ی ِ ح َ / ح ِ ] (ص مرکب ) خوشبوی . معطر. چیزی که بویش دلپذیر باشد. (ناظم الاطباء).
خوب رخسار. [ رُ ] (ص مرکب ) آنکه دارای روی زیبا باشد. خوش سیما. (ناظم الاطباء). خوب رخ : شکفته لاله ٔ نعمان بسان خوب رخساران .منوچهری .
خوب فرجام . [ ف َ ] (ص مرکب ) خوش انتهاء. عاقبت بخیر. خوش عاقبت : برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت . سعدی (بوستان ).یکی را زش...
خوب و زشت . [ ب ُ زِ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) خوب و بد. نیک و بد. زشت و زیبا : پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندر او خوب و زشت . فر...
خوب نوشتن . [ ن ِ وِ ت َ ] (مص مرکب )خوش نوشتن . زیبانویسی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خوب گفتاری . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) خوش سخنی . شیرین زبانی . شیرین سخنی : ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروزبه خوبرویی و سعدی بخوب گفتاری .سعدی .