خوب
نویسه گردانی:
ḴWB
خوب=خُب /xob/ معنی ۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود. ۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود. فرهنگ فارسی عمید مترادف و متضاد ۱. نیک، خوش ≠ بد ۲. خیر، صلاح ≠ شر ۳. نغز، پسندیده، مطلوب ≠ ناپسند، نامطلوب ۴. زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ≠ زشت ۵. عالی، زیبنده ۶. زیاد، خیلی ۷. عجب، شگفت ۸. شریف، پاک، قابل اعتماد ۹. شایسته، خوشایند، ۱۰. شفایافته، بهبودیافته، درمان شده، فعل بن گذشته: خوب آمد بن حال: خوب آ دیکشنری انگلیسی ترکی عربی all right, agreeable, eu-, choice, decent, good, famously, nice, great, highly, right, kosher, well, now, OK, promisingly, pukka, quality, stunner, stunning, undeniable, white
واژه های همانند
۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
خوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی م...
خوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوب دل . [ دِ ] (ص مرکب ) خوش قلب . بی کینه . رؤوف .
خوب خوی . (ص مرکب ) خوشخوی . خوش خلق . آنکه خلق نکو دارد : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .
خوب حال . (ص مرکب ) خوشحال .سرحال . || کنایه از ثروتمند : یک چند گاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب حال و باز گهی بینوا شدم .ناصرخسرو.
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کر...
خوب رای . (ص مرکب ) خوش رأی . نکورأی . نیکورأی : چنان کرد گنجور کارآزمای که فرموده شاهنشه خوب رای . نظامی .هزار آفرین بر زن خوب رای که ما ...
خوب رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش رنگ . (ناظم الاطباء). نیکورنگ . آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ . دقیقی...
خوب سیر. [ی َ ] (ص مرکب ) نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .شادمان باد و بکا...
خوب شکل . [ ش َ ] (ص مرکب ) خوشگل . قشنگ . خوش سیما. خوش صورت .