رخ
نویسه گردانی:
RḴ
رخrox معنی ۱. یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه؛ روی؛ چهره. ۲. [قدیمی] هریک از برجستگیهای دو طرف صورت؛ گونه. ۳. [قدیمی] سوی؛ طرف؛ جانب. ۴. [قدیمی] عنان اسب. ⟨ رخ دادن: (مصدر لازم) روی دادن؛ به وقوع پیوستن امری. ⟨ رخ گرداندن (مصدر لازم) ‹رخ گردانیدن› [قدیمی] روی برگردانیدن از کسی یا چیزی؛ پشت کردن؛ رو برگرداندن؛ رو تافتن؛ اعراض کردن. مترادف ۱. چهره، رخسار، رخساره، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، وجه ۲. برج، قلعه ۳. پهلوان، جنگجو، گرد ۴. سیمرغ، عنقا
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
افراز رخ . [ اَ زِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ). جانب بالای روی را گویند که افراز و فراز بمعنی بالا و رخ بمعنی روی است . در بعضی نسخه ها رو...
رخ دادن . [ رُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . روی دادن . اتفاق افتادن . (یادداشت مؤلف ). پیش آمدن . واقع شدن و حادث شدن . (فرهنگ نظام ). عارض ...
رخ افروز. [ رُ اَ ] (نف مرکب ) رخ افروزنده . که رخ افروخته دارد. که روی بیفروزد. سرخ روی . قرمزروی . زیباروی : گل که سلطان فصل نوروز است در...
بهشتی رخ . [ ب ِهَِ رُ ] (ص مرکب ) خوش صورت . بهشتی روی : بهشتی رخی دوزخش تاخته ز مالک برضوان گذر یافته .نظامی .
رخ پیچان . [ رُ ] (نف مرکب ) پیچاننده ٔ روی . گرداننده ٔ رخسار. روگردان . روی گردان : گر بپیچم در کمند زلف توچون کمند از شرم رخ پیچان مشو.خاقان...
رخ گشاده . [ رُ گ ُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) روی گشاده . بی حجاب . || بمجاز، بشاش . متبسم . خندان . مقابل عبوس : در عطا رخ گشاده شو چو سحرکه بود چ...
گشاده رخ . [ گ ُ دَ / دِ رُ ] (ص مرکب ) خندان . بشاش . مسرور : همه دختران شاد و خندان شدندگشاده رخ و سیم دندان شدند.فردوسی .
رخ فیروز. [ رُ ] (اِ مرکب ) نام روز هفتم است از ماههای ملکی . (فرهنگ نظام ). و رجوع به رخ فروز شود.
رخ کردن . [ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) یا به چیزی رخ کردن . التفات کردن به چیزی . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 48). متوجه شدن به چیزی . (آنندراج )....
رخ نمودن . [ رُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . رو کردن . روی آوردن . رخ کردن : خفته اند آدمی ز حرص و غلومرگ چون رخ نمود انتبهو....