اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آمدن

نویسه گردانی: ʼAMDN
آمدن . [ م َ دَ ] (مص ) جیاءة. جیئه . اتو. اَتْی . اتیان . اَتْوَة. جَی ْء. (دهار). مَجی ٔ. ایاب . قدوم . مقابل رفتن و شدن و ذهاب :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .

رودکی .


بدینجای از بهر او آمدم
بکینه همی جنگجو آمدم .

فردوسی .


سوی بیشه ٔ شهر چین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند.

فردوسی .


با نعمت تمام بدرگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم .

فاخری (از فرهنگ اسدی ، خطی ).


شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است . (گلستان ). || شنیده شدن بوی . استشمام رائحه . مشموم شدن . برخاستن . منتشر گردیدن . ساطع بودن . فائح گشتن . مرتفع گردیدن بوی . نفح . نفاح . فوح . دمیدن بوی . دمیده شدن عطر و جز آن :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون .

رودکی .


از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ دهان هزار چندان آید.

فرخی .


ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ .

عنصری .


از دهان تو همی آید غساک ۞
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .

طیان .


چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری .

ناصرخسرو.


|| شدن . گشتن . گردیدن :
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .

بوطاهر.


دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج .

دقیقی .


که یزدان پاک ازمیان گروه
برانگیخت ما را [ فریدون ] ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرز من آید رها.

فردوسی .


بیامد خرامان و بردش نماز
ببر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر.

فردوسی .


نهان بود چند از دم اژدها
نیامد بفرجام هم زو رها.

فردوسی .


که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها.

فردوسی .


قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر.

فرخی .


نامه ها نبشته آمد و نسخت پیش برد [ استاد عبدالغفار ] . (تاریخ بیهقی ). لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی ). آنچه از خزانه برداشته اند... بدین معتمد سپارد تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). باید نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه بدین معتمد داده آید. (تاریخ بیهقی ). فصلی بخط ما در آخر آن است که عبدوس را فرموده آمد. (تاریخ بیهقی ). و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بنزد وی آن را امضا نباشد... ناچار ما را باز باید گشت . (تاریخ بیهقی ). خواستم [ سلطان مسعود ] این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید. (تاریخ بیهقی ). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغیست بزرگ . (تاریخ بیهقی ). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آید. (تاریخ بیهقی ). و خمارتاش حاجب را نیز فرموده آمد. (تاریخ بیهقی ). از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی [ امیرمحمد ] را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). و وی را آرزوهای دیگر خیزد چنانکه فاداده آید یک ناحیت که خواست . (تاریخ بیهقی ). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی ). و سه روز تعزیت ملکانه برسم داشته آمد. (تاریخ بیهقی ). رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر پسر کاکو علاءالدوله و فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین بشفاعت نامه ای نوشته بود تا صفاهان بدو بازداده آید. (تاریخ بیهقی ).
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.

اسدی .


گهرچهره شد آینه شد نبید
که آید در او خوب و زشتی پدید.

اسدی .


نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها.

اسدی .


هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور.

ناصرخسرو.


ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر، جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب .

مسعودسعد.


و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هرچند تجسس کردند پدید نیامد. (نوروزنامه ). و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامه ). تدبیرهاش خطا آمد. (نوروزنامه ). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه ). و مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. فرجی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه ).و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای تا دیگر فرستاده آید. (کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه ). اما کاه که علف ستور است خود بتبع حاصل آید. (کلیله و دمنه ). چند فائده ایشان را اندر آن حاصل آمد. (کلیله و دمنه ). مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید. (چهارمقاله ). من که باکالنجارم تا بوقت اسفار سَبَقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معاریف و ارباب حوائج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودیمی . (چهارمقاله ). و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد. (مرزبان نامه ). تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . (گلستان ). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای . (گلستان ).
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید.

سعدی .


بسمع رضا مشنو ایذای کس
و گر گفته آید بغورش برس .

سعدی .


و در افعال مرکبه ٔ ذیل نیز همه جا آمدن شدن باشد: باز جای آمدن . بخشم آمدن . پدید آمدن . پر آمدن (قفیز). پیدا آمدن . خواستار آمدن . رها آمدن . ستوه آمدن . سودمند آمدن . شاد آمدن . غالب آمدن . کارگر آمدن . کم آمدن . گرد آمدن .
|| کرده شدن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنْت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.

مکی .


k00l)_&tl;rb&tg;یکی چون معبد مطرب دویم چون زلزل رازی &tl;rb&tg;سیم چون ستّی زرین چهارم چون علی مکی .&tl;rb&tg;&tl;naps ssalc=\'tnedni\'&tg;منوچهری .&tl;naps/&tg;&tl;rb&tg;');"> ۞<a/> <rb>یکچندی بود مال را طلب آمد از سبکری ، و سبکری دانست که چندان مال ممکن نگردد بحاصل آوردن . (تاریخ سیستان ). || رفتن _(:
سر از بانوان برتر آید ترا
جهان زیر پای اندر آید ترا.

فردوسی .


|| بزیر افتادن . فروافتادن : آسمان بزمین نمی آید. || بودن :
نه خوب آمدی بادو فرزند خویش
که من جنگ را کردمی دست پیش
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.

فردوسی .


پیاده بِه ْ آید که جوئیم جنگ
بکردار شیران بیازیم جنگ .

فردوسی .


کنون آن بِه ْ آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی .

فردوسی .


همان گوی و آن کن که رای آیدت
بدان رو که دل ره نمای آیدت .

فردوسی .


قوت پیغمبران معجزات آمد. (تاریخ بیهقی ). عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی . (تاریخ بیهقی ). امیرحسین گفت ، سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی ). و نزدیک آمد که پای از جای برود. (کلیله و دمنه ). || زاده شدن . زادن . زائیده شدن . متولد گشتن :
و چون این پسرک آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو نه ماه بگذشت از این ماه روی
یکی کودک آمد ببالای اوی .

فردوسی .


ز طایر یکی دختش آمد چو ماه
که گفتی که نرسیست با تاج و گاه .

فردوسی .


چو نه ماه بگذشت از آن خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.

فردوسی .


یکی کودک آمد زنی را بشب
از او ماند هرکس که دیدش عجب .

فردوسی .


که را دختر آید بجای پسر
به از گور دامادناید ببر
۞ .

فردوسی .


چو فرزندآید بفرهنگ دار
زمانه ز بازی بر او تنگ دار.

فردوسی .


چهل روز بگذشت از آن خوبچهر
یکی کودک آمدچو تابنده مهر.

فردوسی .


از این دخت و از شاه ایرانیان
یکی دختر آید چو شیر ژیان .

فردوسی .


اگر دختر آیدْش چون کرد شوی
زن آسا و جوینده ٔ رنگ و بوی ...

فردوسی .


اَجَرره بار برگرفت و اخنوخ که ادریس بود بیامد. (تاریخ سیستان ). متوشلخ را لمک بیامد. (تاریخ سیستان ). قینوش .. را بزنی کرد از او نوح بیامد. (تاریخ سیستان ). ارفحشد از او بیامد. (تاریخ سیستان ). یا قیدار بشارت باد ترا که ترا دوش پسری بزرگوار آمد. (تاریخ سیستان ).
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزْدود چون خور.

(ویس و رامین ).


بزرگان چون با زنی ... نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی ... گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید. (نوروزنامه ). بپادشاهی آن کشور بماند و فرزندان آمدش . (مجمل التواریخ ).
|| سر زدن . صادر شدن :
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آید از شهریار.

فردوسی .


ز دشمن نیاید مگر دشمنی
بفرجام اگر چند نیکی کنی .

فردوسی .


ز ترکان یکی نام او ساوه شاه
بیامد که جوید نگین و کلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین
که او نیست گردد بایران زمین
به فرّ جهاندار بر دست تو
چو آمد چنین کار از شست تو
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی .

فردوسی .


گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران .

(ویس و رامین ).


من که بونصرم ضمانم که از آلتون تاش جز راستی و طاعت نیاید. (تاریخ بیهقی ). بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان شه داشتی خوار و سست .

اسدی .


تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل از تو آمد نامد ز بولهب .

ناصرخسرو.


خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید کز ایشان بی ادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو می اندازند. (نوروزنامه ). اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تأدیب نفرمودندی از جهت حق خدمت اما او را بزندان فرستادندی . (نوروزنامه ).
بد و نیک از ستاره چون آید.

سنائی .


هرکه از مهر و از وفا زاید
زو نیاید بعمر جور و جفا.

سوزنی .


گناه آید از بنده ٔ خاکسار
بامّید عفو خداوندگار.

سعدی .


چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست .

سعدی .


|| اصابت کردن . رسیدن . خوردن : پس ابن عبیدةبن الحرث که زخمش آمده بود بمرد.(ترجمه ٔ طبری ).
بر او آفرین کرد کای نیک نام
چوخورشید هر جای گسترده کام ...
گر آید بمژگانم اندر سنان
نتابم ز فرمان خسرو عنان .

فردوسی .


ندانم چه چشم بد آمد بر اوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی .

فردوسی .


خشت بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن را دزدید تا خشت با وی نیاید. (تاریخ بیهقی ). و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جائی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. (تاریخ بیهقی ).
سگی را گر کلوخی بر سر آید
ز شادی برجهد کاین استخوانی است .

سعدی .


|| قیام کردن . اقدام کردن . برخاستن ، چنانکه بجنگ :
وگر با من ایدر بیایی بجنگ
نتابی تو با کاردیده پلنگ .

فردوسی .


|| واصل شدن . رسیدن ، در بیشترمعانی آن :
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی .

رودکی .


توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کآیدْت مرگ پای آگیش .

رودکی .


مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.

دقیقی .


یکی حال از گذشته دی دگر زآن نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.

دقیقی .


بازم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک .

منجیک .


آمد نوروز وبردمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو فرخشه .

منجیک .


می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .

خسروی .


چه زینگونه آگاهی آمد ز راه
به نزدیک آن زینهاری سپاه .

فردوسی .


چو پیران بیامد به نزدیک رود
سیه بد پراکنده بی تار و پود.

فردوسی .


چو آمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه .

فردوسی .


ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را
وگر زین به پیچی ، گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت .

فردوسی .


دگر آنکه رستم شود دردمند
ز درد وی آید به ایران گزند.

فردوسی .


کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد.

فردوسی .


بمان تا بیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین .

فردوسی .


چو هنگامه ٔ تیرماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی .

فردوسی .


چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .

فردوسی .


نه این تخمه را کرد یزدان زمین
گه آمد که برخیزد این آفرین .

فردوسی .


کنون یافتم هرچه جستم ز کام
بباید بسیجید کآمد خرام .

فردوسی .


پس آگاهی آمد بافراسیاب
از ایشان شب تیره هنگام خواب .

فردوسی .


به آخر ترا رفتن آید بدان
اگر چند ایدر بُوی سالیان .

فردوسی .


پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان .

فردوسی .


چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب .

فردوسی .


کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.

فردوسی .


پراکندبر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه ٔ شهریار
نیاید به نزدیک ایرانیان
نه بندند پیکار او را میان .

فردوسی .


ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه دربدر.

فردوسی .


همان اسبش از تشنگی شد غمی
به نیروی مرد اندر آمد کمی .

فردوسی .


چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان .

فردوسی .


دریغا برادر دریغا پسر
چه آمد مرا اززمانه به سر.

فردوسی .


بدژ در یکی جای تاریک بود
ز دل دور و با دخمه نزدیک بود
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
چنین است کردار گردنده دهر.

فردوسی .


گزند آیدت زآن سر بی گزند
که از تن بریدند چون گوسپند.

فردوسی .


چو خورشیدبر چرخ گردد بلند
ببینید تا بر که آید گزند.

فردوسی .


خبر وفات امیرالمؤمنین آمد از بغداد. (تاریخ سیستان ). چون خبر کشتن خجستانی بگرگان آمد... (تاریخ سیستان ). چون حدیث این محبوس ... آخر آمد فریضه داشتم قصه ٔ محبوس دیگر کردن . (تاریخ بیهقی ). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست . (تاریخ بیهقی ). و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت و آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی ). این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی ). اگر شب نیامدی فتح برآمدی .(تاریخ بیهقی ). دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. (تاریخ بیهقی ). چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی ).
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن .

مولوی .


آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست .

سعدی .


و در افعال مرکبه ٔ ذیل نیز، آمدن در همه جا بمعنی رسیدن باشد: آگاهی آمدن . آواز آمدن . به بُن آمدن . به پای آمدن . به دست آمدن . به سر آمدن . پیام آمدن . خبر آمدن . خروش آمدن . زمان آمدن کسی را (مرگ او دررسیدن ). زیان آمدن . سود آمدن . شب آمدن . شکست آمدن . گاه آمدن . گزندآمدن . هنگام آمدن . || واقع شدن . اتفاق افتادن . حادث گشتن . رفتن . ببودن . روی دادن :
گیتیت چنین آمد گردنده بدین سان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین .

رودکی .


بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا.

فردوسی .


ببزم اندرون گنج بپْراکَنَد
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.

فردوسی .


بزیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی .

فردوسی .


چو من دوست بودی بایران ترا
نه رزم آمدی با دلیران ترا.

فردوسی .


سواران دشتی ز رومی سوار
به آیند در کوشش کارزار.

فردوسی .


پس آگاهی آورد فرفوریوس
بگفت آنچه آمد بقالینیوس .

فردوسی .


چنان آمد که آنگه چند مهتر...
همه بودند مهمان نزد ویرو.

(ویس و رامین ).


چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خوانندش همی موبد نیاکان ...

(ویس و رامین ).


بفرمود تا لشکر بهوش باشند سفیدجامگان بیرون نیایند و بر ما شباخون نزنند و همچنان آمد که او گفت .(تاریخ بخارای نرشخی ). سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود. سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بر وی افکندی . (نوروزنامه ). شرابی که نه تیره بود و نه تُنک ، چون نیکو آید موافق ترین شرابهاست . (نوروزنامه ).
گر دنگل آمده ست پسر تا کی
بربندیش به آخر هر مهتر.

ابوالعباس .


مشو در خط ز خط کآن هم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است .

عمادی شهریاری .


دانم که دلت گرفته است از تنگی و بؤس حصار چه آید که روزی چند بِدَر طعام رویم تنزّه و صید و تماشا را تا دلت بگشاید و زان ِ کودکان ، امیرحسین گفت سخت صواب آمد. (تاریخ سیستان ). || نمودن . درک شدن . احساس گردیدن . مصور شدن : الاستعظام ؛ بزرگ آمدن . الاستکثار؛ بسیار آمدن . الاستملاح ؛ نمکین و شیرین آمدن . (زوزنی ) :
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید بچشم کهین .

ابوشکور.


چون زمین کتیر کو ازدور
همچو آب آید و نباشد آب .

منطقی .


همی از شما این شگفت آیدم
همان کین پیشین بیفزایدم .

فردوسی .


مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
بسی چیز دیگر نهانی بگفت
وز این آگهی آمد او را شگُفت .

فردوسی .


ز خشکی چو بانگ برادر شنید
بدو بدتر آمد ز مرگ آنچه دید.

فردوسی .


تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری .

منوچهری .


هرچند که درویش پسر فغ زاید
بچشم (؟) توانگران همه چغر آید.

ابوالفتح بُستی .


اگر خواجه شفاعت کند که بدو بخشد خوشتر آید که منت از جانب وی باشد. (تاریخ بیهقی ).طبع بشریت است ... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ). باید که بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان وی را نیکو می آید بداند که نیکوست . (تاریخ بیهقی ). و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه ).
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گوش .

سعدی .


و از این قبیل است آمدن در فعل مرکب خوش آمدن . || مقدور شدن . مقدور بودن . ساخته شدن :
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز...
مرا گفت کز من چه آید همی
که جانت سخن برگراید همی
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس .

فردوسی .


کنون باید آئین نو ساختن
اسیران بهر جای بنواختن
که با من نیا بود کافکند خون
چو او رفت از اینها چه آید کنون ؟

فردوسی .


نیاید همانا بد و نیک از اوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی .

فردوسی .


ناید ز شهان صدیک آن کآید از شاه
ناید ز سها صدیک آن کز قمر آید.

فرخی .


ناید زور هزبر و پیل ز پشّه .

عنصری .


نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی .

منوچهری .


من پیر شده ام و از من این کار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی ). عبداﷲ... برنائی ... نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی ). از بنده وزارت نیاید که نگذارند، چه هر کسی بادی در سر گرفته است . (تاریخ بیهقی ).
کند هر کس آن کآید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آرد برش .

اسدی .


ز گاو و کژدم و خرچنگ و ماهی
نیاید کار کردن زین نکوتر.

ناصرخسرو.


آنگه که مجرّد شوی نیاید
از تو نه تولاّ و نه تبرا.

ناصرخسرو.


کار تو جز خدای نگشاید
بخدا گر ز خلق هیچ آید.

سنائی .


بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.

سنائی .


از تن بیدل طاعت نیاید وپوست بیمغز بضاعت را نشاید. (گلستان ). از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید. (گلستان ). || در تداول عامه ، حرکت دادن و جنبانیدن و اشارت کردن ، بناز و غمزه یا شوخی و بی شرمی : چشم و ابرو آمدن . گردن آمدن . || مسموع شدن . شنیده ، شنوده گشتن . بگوش رسیدن :
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.

رودکی .


باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پَش .

رودکی .


وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک .

خسروی .


بزد نای روئین و روئینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم .

فردوسی .


غو دیده بان آید از دیدگاه
که از دشت برخاست گرد سپاه .

فردوسی .


آمد بانگ خروس مُؤْذِن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی بنظارگان .

منوچهری .


شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.

منوچهری .


از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .

عسجدی .


کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.

حافظ.


|| گذشتن . سپری شدن . برآمدن . منقضی گشتن : پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت . (نوروزنامه ). || مجازاً، گنجیدن :
نمی گردد دل سرگشته ظرف کبریای تو
شکوه بحر کی در خلوت تنگ حباب آید؟

؟(از بهار عجم ).


|| پدیدار گشتن . مرئی شدن . ظاهر گردیدن . پیدا شدن . پدیدگشتن :
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .

منجیک .


دهی خرم آمد ز پیشش براه
پر از باغ و ایوان و پر جشنگاه .

فردوسی .


همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ .

فردوسی .


پیاده همی رفت [ رستم ] جویان ْ شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
همه بیشه و آبهای روان
بهر جای درّاج و قمری روان .

فردوسی .


طفل را چون شکم بدر آمد
همچو افعی ز رنج اوبرپیخت .

پروین خاتون (از تحفه ٔ اوبهی ).


اگر در مردم یکی از این قُوی ̍ بر دیگری غلبه دارد آنجا نقصانی آید. (تاریخ بیهقی ). آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد. (تاریخ بیهقی ). حاجت آمد بمعاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی ). مگر آن درویش صالح که برقرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده . (گلستان ).
اخترانی که بشب در نظر ما آیند
پیش خورشید محال است که پیدا آیند.

سعدی .


و از این قبیل است «آمدن » در: آرزو آمدن . خواب آمدن . درنگ آمدن . دریغ آمدن . رأی آمدن . شتاب آمدن . ننگ آمدن . نیازآمدن . || گرد شدن : اگر کسی را وامی آمدی بدادندی . (تاریخ سیستان ). || آمدن خمیر؛ رسیدن آن . مخمّر شدن آن . ورآمدن آن . اختمار. || پرداختن . مشتغل گشتن :
بگرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا.

فردوسی .


|| جمع شدن . فراهم گشتن :
آزردگی و طمع بهم ناید.

ناصرخسرو.


|| انگیخته شدن . جنبش کردن :
که ما را جز این بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای .

فردوسی .


|| گراییدن . مایل شدن : درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه ها بزرگ شده ، و از سبزی بسیاهی آمده ، چون شبه میتافت و یک یک دانه از او همی ریخت . (نوروزنامه ). || مقبول ، مسموع ، پذیرفته شدن :
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم
گر نیاید بگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس .

سعدی .


|| تولید شدن . زادن . خاستن :
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی .

فردوسی .


چون دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت .(نوروزنامه ). کژّی از تیر نیاید. || دخول . ورود. وارد شدن . درآمدن . داخل گشتن . راه یافتن :
کسی را که بد زآمدنْش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی .

فردوسی .


یکی روز کاوس کی با پسر
نشسته که سودابه آمد ز در.

فردوسی .


نبد کارگر نیزه بر جوشنش
نه ترس آمد اندر دل روشنش .

فردوسی .


ولایت غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی ). پیرزن گفت ... امیر امیران غور بگیرد و غوریان بطاعت آیند.(تاریخ بیهقی ). جوانی چست ، لطیف ، خندان ... در حلقه ٔعشرت ما بود که در دلش از هیچ نوع غم نیامدی . (گلستان ). || وارد شدن ، چنانکه در حدیث و خبر : و در خبر آمده است ، من اصبح آمناً فی سِرْبِه معافی فی بدنه ... (تاریخ بیهقی ). و در خبر چنان آمده است که ... (نوروزنامه ). و در حدیث آمده است ، کز دل دوست بدل دوست رهگذر باشد. (تاج الدین آبی ). || بازگشت . بازگشتن . مراجعت کردن . عودت کردن . رجوع . رجعت کردن :
چو آمد برِ میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .

اسدی .


- با خود آمدن ؛ بهوش آمدن . افاقه .
|| رضا دادن .روائی دادن : دلم نیامد او را بیدار کنم . || افتادن . برافتادن . گرفتن . دست دادن : اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم و بعد از آن بقصاص خون وزیر مرا بکش تا بحق کشته باشی . ملک را خنده آمد. (گلستان ). || حاصل شدن . به دست شدن . به دست آمدن . بحاصل گشتن . دست دادن :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش .

ابوالمؤید.


هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج . ۞

منجیک .


اگر بخت کم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد.

فردوسی .


بکوشید چندی نیامدْش سود
که بر باره ٔ دژ بسی شیر بود.

فردوسی .


پشیمانی آید ترا زین سخُن
براندیش و فرمان دیوان مکن .

فردوسی .


براهی روم کِم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی .

فردوسی .


و ابراهیم بهزیمت سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد [ یعنی یعقوب لیث ] بحرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمی دارند و بی تکلف و بی نگرش همی حرب کند. (تاریخ سیستان ). پس طغرل بحصارطاق شد و آنجا روزی چند دیگر حرب کرد و هیچ نیامد وی را. (تاریخ سیستان ). آنجا یک روز جنگ آغاز کرد و هیچ نیامد وی را چند کس از آن وی بگرفتند [ وَ ] خسته کردند. (تاریخ سیستان ).
افشین ... از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی ).
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زرّ و سیم .

سعدی .


امسال قیصی نیامد.
- بمشت آمدن ؛ بچنگ افتادن :
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بر آن بیوفا ناسزاوار مرد...
همی بود خامش چو آمد بمشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت .

فردوسی .


|| آمدن شکم ؛ اسهال . || برابری ، مقابلی کردن .
- برآمدن ؛ برابر آمدن : دولتی بزرگ دارد و مردی مرد است و کسی بر او برنیاید. (تاریخ سیستان ). بهر جای که رو کرد کسی بر او برنیامد. (تاریخ سیستان ).
|| بردادن . ثمر دادن . حاصل آوردن : گفت خداوند زمین را بگویند که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت به اسبان دهند. (نوروزنامه ). || انجام یافتن . پرداخته شدن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است
بگردون گردان رسد نام تو
گر آید مر این کار با کام تو.

فردوسی .


|| رفتن :
بِرِشت آن کجا برده بد پیش ازآن
بکار آمدی گر بدی بیش ازآن .

فردوسی .


|| ممکن بودن . میسر بودن :
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت .

نظامی .


|| موجود گشتن : چون آمیختگی آمد... بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد. (تاریخ بیهقی ). || افتادن :
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.

طاهر فضل .


تو ایدر به تنها بدام آمدی
نه برجُستن ننگ و نام آمدی .

فردوسی .


هر آنکس کز آن تخمه ش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت .

فردوسی .


اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را بخوردن این شراب با آب و گلاب ممزوج کنند. (نوروزنامه ). ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن . (گلستان ). صاحبدلی بشنید و گفت ختمش بعلت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان . (گلستان ). هر چیزی را که خرد و فضل آن را سجل ّ کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (گلستان ). زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت . (گلستان ). || افتادن . باریدن : و در این سال برف بسیار آمد. در این ناحیت بتابستان باران کمتر آید. || آغازیدن به ... درشدن در... مشغول گشتن به :
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.

لبیبی یا منجیک .


امیرمحمد... نیز لختی خورسندتر گشت و بشراب خوردن آمد و پیوسته می خورد. (تاریخ بیهقی ).
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای ...

سعدی (گلستان ).


|| آماسیدن .آماهیدن . ورم کردن : گلوش از دو طرف آمده است . ابجر؛ناف بیامده . (خلاص نطنزی ). و شاید در این معنی مخفف آماهیدن باشد. || نشأت کردن . انگیخته شدن : اگر طاعنی گوید... که اصل بزرگان این خاندان بزرگ [ ساسانیان ] از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی آن است که ... (تاریخ بیهقی ).
چو بنیاد ما از گل آمد درست
چنان دان که گل بود آدم نخست .

اسدی .


|| وزیدن گرفتن . برخاستن (باد). جَستن . وزیدن . هُبوب : و اندر وی [ اسکندریه ٔ مصر ] یکی مناره است که گویند دویست ارش است و اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هرگه که باد می آید آن مناره بجنبد. (حدودالعالم ). و اندر وی [ ویشکرد ] دائم باد آید. (حدودالعالم ).
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش .

فردوسی .


اگر تندبادی برآید ز گنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .

فردوسی .


روی بر خاک عجز می گویم
هر سحرگه که باد می آید...

سعدی .


باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد.

سعدی .


|| بارث منتقل گشتن . چون میراثی رسیدن :
اگر تور بد کرد بد دید باز
گذشت اندر آن روزگار دراز
بافراسیاب آمد آن خوی بد
از آن نامداران اندک خرد.

فردوسی .


ز ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان ورا سرزنش
بافراسیاب آمد آن بدخوئی
همی غارت و کشتن و جادوئی .

فردوسی .


هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت [ طاقدیس ] چیزی همی برفزود
چو آمد بکیخسرو نیکبخت
فراوان بیفزود بالای تخت .

فردوسی .


|| نزول . نازل شدن . تنزل : کلبی گفت آیه در جهودان و ترسایان آمد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || رنج رسیدن :
ندانی کز ایران چه آمد بمن
از آن لشکر شاه وآن انجمن .

فردوسی .


|| خطور کردن . گذشتن :
آید بدلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم .

ناصرخسرو.


|| ذکر شدن . مذکور شدن . گفته شدن . نوشته شدن : خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده چنانکه در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی ). طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ ، گفت در مسطور آمده است ... (گلستان ).
|| برخاستن (بانگ و آواز) :
چو رستم درفش سرافراز شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس .

فردوسی .


تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه .

فردوسی .


با وجودت ز من آواز نیاید که منم .

سعدی .


|| برخاستن . گرفتن (خشم ، غضب ) :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.

رودکی .


خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک .

رودکی .


مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوشنگی بر کف آوردش گزین .

طیّان .


|| رفتن :
چو آباد شد زو [ شاپور ] همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم .

فردوسی .


چنین تا دو هفته بر او برگذشت
سپهدار از ایوان بیامد بدشت .

فردوسی .


|| بیرون شدن . خارج گشتن . برآمدن :
چو گفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر، یکی سرد باد آمدش .

فردوسی .


|| سوار شدن :
وز او برتر اسبان جنگی بپای
بدان تا کی آید ببالای رای .

فردوسی .


|| سزیدن . شایستن . سزاوار بودن : از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی . (تاریخ بیهقی ).
- آمدن بکسی یا نیامدن به او ؛ به او زیبیدن یا نزیبیدن . به او برازیدن یا نبرازیدن . با او وفق دادن یا ندادن . با او متناسب بودن یا نامتناسب بودن . برای او بمیمنت و شگون نیک بودن یا نبودن : این قبا بتو نمی آید. سرکه انداختن بما نمی آید.
|| گفته شدن : نظم شدن شعر در او [ در مسعود غزنوی ] نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی ). || در کلمات ذیل و نظایر آن رجوع به کلمات مرکبه ٔ با آمدن شود: اندرآمدن . بازآمدن . برآمدن . به بار آمدن . به پایان آمدن .به جان آمدن . به چشم آمدن . به دست آمدن . به زبان آمدن . به گُشن (به فحل ) آمدن . بیرون آمدن . پدید آمدن . پسند آمدن . پیش آمدن . درآمدن . سر آمدن . فراآمدن . فراز آمدن . فرود آمدن . فزون آمدن . کار آمدن . کنار آمدن با. نیاز آمدن . یاد آمدن ، و مانند آن .
- نیاید ؛ نباید. مبادا : امیر خلف مکار است و محنت او را دریافته است و فرزند تو مانده ای نیاید که خطارود. (تاریخ سیستان ). و رجوع به «نباید» شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸۰ مورد، زمان جستجو: ۱.۰۳ ثانیه
نکو آمدن . [ ن ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مطبوع و پسندیده بودن . نیک افتادن . شایسته و درخور بودن : این نکو ناید ار ز من پرسی خوک بر تخت و خرس ب...
یاد آمدن . [ م َ دَ] (مص مرکب ) بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج ). به خاطر آمدن . به ذهن خطور کردن . به حافظه گذشتن . به خا...
حال امدن: ( حال آمدن ) چاق شدن، فربه شدن ، به شدن، بهبود یافتن، سرحال آمدن، هوش آمدن، از حالت اغمابیرون آمدن، نیرو گرفتن، انرژی یافتن، بانشاط شدن. انگ...
دم آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول سینه زنان ، با دیگران هم آواز شدن . هم آهنگ با دیگران آواز کردن . نیک هم آهنگ دیگران خواندن : دم ...
درد آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) قرین درد و الم شدن .- امثال : مگر زبانت درد می آید ؛ چرا از گفتن چیزی که ترا زیان ندارد امتناع ورزی . (...
چیر آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) چیره شدن . پیروز شدن . فاتح گشتن . غالب آمدن . رجوع به چیر و چیره شود.
خطا آمدن . [ خ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) اشتباه درآمدن . سهو کردن . ناصواب آمدن . غلط درآمدن : بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش . (تاریخ بیه...
حسد آمدن . [ ح َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) حسادت ورزیدن . عارض شدن حسد برکسی : حسد آمد همگان را چنان کار ازوبرمیدند و رمیده شود از شیر حمیر. ناص...
خبر آمدن . [ خ َ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) اطلاع آمدن . از مطلبی آگهی بدست آمدن . مطلع شدن : بعاقبت خبر آمد که مرد ظالم مردبسیم سوختگان زرنگا...
بند آمدن . [ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بازایستادن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). چون بند آمدن زبان . || قطع شدن (مایع از جریان ). (فرهنگ ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۲۸ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.