اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بیخ

نویسه گردانی: BYḴ
بیخ . (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . ریشه . پایه .زیر. مقابل شاخ . فرع . (یادداشت بخط مؤلف ). بن . اصل . اساس . ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً :
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیار شاخ .

دقیقی (یادداشت بخط مؤلف ).


شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .

فردوسی .


فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار.

فردوسی .


تا جهان باشد شادی کن وخرم زی
بیخ انده را یکسر ز جهان برکن .

فرخی .


چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن .

فرخی .


زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ طبرخون .

عنصری .


خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .

(از لغت نامه ٔ اسدی ).


گویی که حلال است پخته ٔ سکر
با سنبل و با بیخ رازیانه .

ناصرخسرو.


یکی را بیخ فضل و برگ علم و بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم .

ناصرخسرو.


بر آن بیخی که آنرا کفر شاخ است
ببر شاخی که آنرا کفر بار است .

مسعودسعد.


تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندرزمین پراکنده . (مجمل التواریخ ). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخه ها را دایم بی فتور می بریدند. (کلیله و دمنه ).
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و نردم ۞ .

سوزنی .


نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.

خاقانی .


برکنم از زمین دل بیخ عمل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من .

خاقانی .


ز سفلگان شتردل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشتر غاز.

ظهیرالدین فاریابی .


از بیخ ارغون شاخ زعفران رستست . (سندبادنامه ).
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ .

نظامی .


چو عیسی هرکه دارد توتیایی
ز هربیخی کند دارو گیاهی .

نظامی .


شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صدبرگ دست .

(مثنوی چ کلاله ٔ خاور ص 298).


وگر پند و بندش نیاید بکار
درخت خبیث است بیخش برآر.

(سعدی ).


اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ .

سعدی .


رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت .

سعدی .


فعل بد نیست کار مرد اصیل
فعل هرکس به اصل اوست دلیل .

مکتبی .


هرکسی را بود نشان پدر
همچو بیخ خود است شاخ شجر.

مکتبی .


- از بیخ بکندن یا برکندن ؛ از ریشه درآوردن . یا بیرون آوردن ریشه ٔ درخت از خاک :
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.

ابوشکور.


لایق نبود ز بیخ برکندن
شاخی که بدست خویش بنشانی .

جمال الدین عبدالرزاق .


درختی که عمری برآمدبلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.

امیرخسرو دهلوی .


- || یکسره از میان بردن . نیست کردن . نابود کردن . از بن برانداختن . استیصال . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای باد فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من .

منوچهری .


ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
و آنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش .

ناصرخسرو.


هرکجا ظلم رخت افکنده است
مملکت را ز بیخ برکنده است .

سنایی .


بقایای اهل فساد را به تیغ درآورد و همه را از بیخ برکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 406).
عاشقان را ز بیخ وبن برکند
آتش عشقت از توانایی .

عطار.


- بیخ زدن ؛ ریشه دواندن . ریشه دار شدن .
- بیخ زده ؛ بیخ برکنده . ریشه قطع شده :
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او بچار میخ زده .

نظامی (هفت پیکر ص 26).


- بیخ کردن ؛ ریشه دواندن . (آنندراج ) :
درخت کرم هرکجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او.

سعدی (از آنندراج ).


- بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن . ریشه دوانیدن . ریشه کردن . رستنی .
|| اصل . (ترجمان القرآن ). بن . اساس . (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید بمعنی اصل و با لفظ برکندن ترجمه ٔ استیصال و با لفظ نشاندن از عالم نهال نشاندن و با لفظ زدن و کردن بمعنی ریشه دواندن مستعمل است . (آنندراج ) :
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که از خوان دونان صلایی نیابی .

خاقانی .


- از بیخ منکر شدن ؛ مجازاً بالتمام انکار کردن و حاشا کردن . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- از بیخ عرب شدن ؛ بکلی انکار کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بیخ بر شدن ؛ نابود شدن . نیست شدن . تمام شدن .یکباره نابود شدن . بیخ برشدن مرضی ، یکسره از میان رفتن آثار بیماری . به تمام بیماری یا مرضی را از بین بردن : آنقدر دوا باید خورد تا مرض بیخ بر شود.
- بیخ پیدا کردن کاری ؛ دوام یافتن آن . استمرار آن . مشکل و پیچیده شدن آن ، فیصله نیافتن آن . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بیخ زدن درد و غم ؛ غمگین شدن . دردمند شدن :
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شباروزی چو ذکر تو در نشو و نماست .

انوری (از آنندراج ).


- بیخ عمر کسی را کندن ؛ نیست و نابود کردن . کشتن و نابود کردن : هرکجامیرسید ولایت او به هیبت قهر متلاشی میکرد و بیخ عمر آنها میکند و میسوزانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
یکی گفت شاهابه تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن .

سعدی .


- بیخ کسی را برداشتن ؛ او را نابود کردن . نیست کردن :
ترا که رحمت داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری .

سعدی .


- بیخ کسی را کندن ؛ نابود کردن . نیست کردن :
من بر از باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی .

سعدی .


- بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن . ریشه دوانیدن .
- || مجازاً جای گرفتن . خانه کردن . استوار نشستن :
سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم .

سعدی .


- بیخ و بن برافکندن ؛ از بنیاد و اساس نیست کردن :
دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند.

خاقانی .


- بیخ و بن بکندن ؛ از ریشه درآوردن . نابود کردن . نیست کردن :
بداور گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.

(ویس و رامین ).


گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکند.

خاقانی .


- بیخ و بند کردن ؛ مانع و رادع و سد و بند قرار دادن : بر هر دربی حربی از سرگرفتند و در هر بندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی ).
|| نژاد. دودمان . پشت . نسل . دوده . بنیاد. اصل . بن :
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت .

فردوسی .


ترا داد فرزندرا هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو برجهد.

فردوسی .


چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان .

فردوسی .


سپاس مر خدای را که برگزیده ٔ امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شدنهالش و قرار گرفت اساسش و محکم شد بیخش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.

ناصرخسرو.


اندیشه کن ز قلمهای ایزدی
در نطفه ها و خایه ٔ مرغان بیخ و حب .

ناصرخسرو.


اگر نامدی او بفریاد تو
بدی گم کنون بیخ و بنیاد تو.

اسدی .


|| انتها. کنج .
- بیخ گوش ؛ انتهای گوش .
- بیخ گوشش زرد است ؛ بمعنی قرمساق . و شریر و فتنه انگیز است . (آنندراج ).
|| معنی . مقصود. مراد :
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آنرا پی و بیخ چیست
کزان بیخ ما را بباید گریست .

فردوسی .


- بیخ سخنی یا مطلبی ؛ معنی آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۰ ثانیه
از بیخ . [ اَ ] (حرف اضافه + اسم ، ق مرکب ) از بن . از اصل . - از بیخ افتادن و از بیخ برکنده شدن ؛ انقعاث . انقعاف . انقعار. انجعاف . تقرب . ...
بیخ بر. [ بی ب ُ ] (نف مرکب ) آنکه از بیخ برد. قطعکننده از بیخ . از بیخ برنده . || (ن مف مرکب ) از بیخ بریده شده .- بیخ برکردن ؛ از بیخ نز...
بیخ کن . [ ک َ ](نف مرکب ) ریشه کن . (فرهنگ فارسی معین ) : مرد را ظلم بیخ کن باشدعدل و دادش حصار تن باشد.اوحدی .
بیخ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) صاحب ریشه ٔ قوی . بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف ). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود.
هفت بیخ . [ هََ ] (اِ مرکب ) کنایت از آباء علوی و هفت سیاره : شش جهت را به هفت بیخ برآرنه فلک را به چارمیخ درآر.نظامی .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
بیخ نی . [ خ ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسم فارسی اصل القصب است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
بیخ کند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) کنده شده از بیخ : ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفرازوز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند.سوزنی .- بیخ کند کردن ...
بیخ کنی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) استیصال یعنی از بیخ برآوردن . (آنندراج ). استیصال و از ریشه برکنی . (ناظم الاطباء).
بیخ آور. [ وَ ] (ص مرکب ) با ریشه ٔ بسیار. بزرگ بیخ . راسی . راسیة. اصیل کلان بیخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه . (ناظم الاطباء...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.