جامح
نویسه گردانی:
JAMḤ
جامح . [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از جُموح و جِماح . (اقرب الموارد). اسب توسنی کننده . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). سرکشی کننده . (آنندراج ). اسب سرکش و شرور. (ناظم الاطباء). توسن سرکش . || خودرای شونده . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || شتاب کننده : لولّوا الیه و هم یجمحون ؛ ای یسرعون . (سوره ٔ 57/9). آنکه سوار باشد بر هوای نفس خود و او را از آن بازنتوان گردانید. || آنکه سر باز زند. ج ، جوامح . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). این کلمه برای مذکر و مؤنث یکسان است ، برای هردو به همین صورت آید. (از اقرب الموارد). || (اِ) زنی که بدون طلاق و اجازت شوهر نزد اهل رود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۱۵۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم ۞ یا چردیش ۞ و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی ج...
بی جامه . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) بدون لباس . برهنه برهنه : گدایان بی جامه شب کرده روزمعطرکنان جامه بر عودسوز. سعدی .بی جامه ٔ نکو نتوان شد ...
تن جامه . [ ت َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس و پوشاک و کرته و زیرقبایی . (ناظم الاطباء) : در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه ...
جامه تن . [ م َ / م ِ ت َ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ جامه . کسی که لباس بافد. : نساج نسبتم که صناعات فکر من اِلاّ ز تار و پود خرد جامه تن نیند.خاق...
جامه شو. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) جامه شوینده . رخت شوی . لباس شوی . جامه شوی . قصار. گازر.
جامه کن . [ م َ / م ِ ک َ ] (اِ مرکب ) آنجای از حمام که در آن لباس میکنند و میپوشند. (ناظم الاطباء). جامه خانه ٔ حمام . (آنندراج ). سربینه . رخت...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
هم جامه . [ هََ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) هم زیست . دوتن که وسایل زندگی و جامه ٔ مشترک دارند. || هم خواب . دو تن که در یک بستر خوابند : نه بیگ...