اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خون

نویسه گردانی: ḴWN
خون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرمسیری و دارای 220 تن سکنه است . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
خون دیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) حائض . طامث . (یادداشت بخط مؤلف ).
خون دماغ . [ ن ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خون بینی . خونی که از بینی آید.
خون دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) خون بخشیدن . قصاص نگرفتن . مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی . (از انجمن آرای ناصری ) : بجای ...
خون سبیل . [ ن ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از خون حلال . (آنندراج ).
خون دیدگی . [ دی دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حیض . (یادداشت مؤلف ).
خون دیدن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) حایض شدن . رؤیت خون . قرء. بی نماز شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن .- امثال ...
خون رفتگی . [ رَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) عمل رفتن خون . عمل جاری شدن خون . بیرون شدگی خون از رگ یا عضوی بی اختیار شخص .
خون رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) جاری شدن خون : گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من . سعدی .خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز ...
خون شستن . [ ش ُ ت َ ] (مص مرکب ) دور کردن خون از چیزی . (آنندراج ). ستردن خون از چیزی . پاک کردن خون از چیزی . خون ستردن : ز طرف دامن خو...
خون شیشه . [ ن ِ ش َ / ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خون مینا. کنایه از شراب انگوری .
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۲۱ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.