رحم . [ رَ ح ِ ] (ع اِ) رَحْم . رِحْم . زهدان و آن مؤنث است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جای کودک در شکم و آن را زهدان گویند. (از منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (لغت فرس اسدی ) (دهار). زهدان . (ترجمان القرآن ترتیب عادل ص
51) (از نصاب الصبیان ). جای کودک درشکم مادر و زهدان و زهگیر و تون و گوشه و بچه دان و بون و شَسْن و یوگان و پویگان و بوگان و زاقدان و بوهمان . (ناظم الاطباء). یوگان . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). بچه دان . مهبل . تخمدان . (یادداشت مؤلف ).جای بزرگ شدن بچه در شکم . (از اقرب الموارد). جای کودک در شکم مادر. عضوی عضلانی و مجوف
۞ که دارای جداری ضخیم و قابل انقباض است و برای جا دادن و نمو تخم (تخمک لقاح شده ) بکار می رود، بدین معنی که تخم بارورشده از شیپور رحم که دهانه اش مجاور تخمدان است خارج و داخل محوطه ٔ رحم می شود. محل رحم در وسط لگن بین مثانه و راست روده و در داخل شیپورها و بالای مهبل و در پایین روده های نازک و قولون لگنی می باشد. (فرهنگ فارسی معین ): معقومة؛ رحم بسته که قبول آبستنی نکند. (منتهی الارب ). قرار مکین ؛ رحم مادر. (ترجمان القرآن )
: و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد.(کلیله و دمنه ). در کتب طب چنین یافته می شود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون به رحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه ).
اگر سرنگون خوانده ای مان رواست
که ما از رحم سرنگون آمدیم .
خاقانی .
قهرش از بهر قطع نسل عدو
رحم مادر عدم بشکافت .
خاقانی .
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری .
خاقانی .
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفه ٔ روحانیان بین کز نهان افشانده اند.
خاقانی .
چشمه ٔ صلب پدر چون شد به کار هر رحم
زآن مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من .
خاقانی .
همانا رحم زمین آن درختها را از بهر کاری معلوم تربیت می کرد و از برای روزی محتوم تربیت می داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
421).
گر چنین کس را بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم .
مولوی .
به کلک قضا در رحم نقشبند.
(بوستان ).
که چل روزش قرار اندر رحم ماند.
(گلستان ).
سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی .
|| خویشی و قرابت و اصل قرابت و اسباب آن . ج ، ارحام . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به معنی قرابت که در رحم شریک باشد. (غیاث اللغات ) (از کشف اللغات ) (از منتخب اللغات ) (آنندراج ). خویشی . (آنندراج ) (برهان ) (ترجمان ترتیب عادل ص
51). خویشاوندی . قرابت . (از مهذب الاسماء) (نصاب الصبیان ). خویشی نزدیک . قرابت . وصلت . خلاف اجنبی . (یادداشت مؤلف ). قرابت و مؤنث است . ج ، ارحام . (از اقرب الموارد).
در اصطلاح اهل فقه ، خویشاوندی را گویند که دارای سهم الارث و عصبة نباشد، خواه مذکر باشد خواه مؤنث . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
ذوالرحم ؛ ذوالقرابة. (اقرب الموارد).
-
صِله ٔ رحم ؛ اتحاد خویشان و اقوام و ملاقات دوستان خویشاوند. دیدار خویشاوندان . (ناظم الاطباء).
- || انجمن آنان . (ناظم الاطباء).
-
قطع رحم ؛ بریدن خویشاوندی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). ترک خویشاوندی . (ناظم الاطباء)
: چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قربی .
(گلستان ).
یاد دارم که یکی مدعی ... بر قول من اعتراض کرد و گفت حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است . (گلستان ). رجوع به رَحْم و رِحْم شود. || خویشاوند نزدیک . ج ، ارحام . (دهار). خویش . (یادداشت مؤلف ).