رعس
نویسه گردانی:
RʽS
رعس . [ رَ ] (ع مص ) مرتعش شدن و لرزیدن .(ناظم الاطباء). لرزیدن و فشاندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جنبانیدن سر در خواب . (از اقرب الموارد از لسان ). || آهسته رفتن از ماندگی و ضعف . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). سست راه رفتن از ماندگی یا جز آن . (از اقرب الموارد). || بانشاط شدن شتر. (از ناظم الاطباء). این معنی در جای دیگر دیده نشد. رجوع به رعسان شود.
واژه های همانند
۱۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
رأس السؤار. [ رَءْ سُس ْ س ُ آ ] (اِخ ) دماغه ای است در باختر خلیج فارس .
رأس القنطرة. [ رَءْ سُل ْ ق َ طَ رَ ] (ع اِ مرکب ) سر پل . || سر کوه (؟). (مهذب الاسماء). چنین است در هر سه نسخه ٔ مهذب الاسماء موجود در کتا...
رأس القنطرة. [ رَءْ سُل ْ ق َ طَ رَ ] (اِخ ) قنطره ٔ سمرقند. دهی است بسمرقند. (منتهی الارب ). دهی است قدیم به سمرقند، آنرا خشوفغن گویند، و نسب...
رأس القنطرة. [ رَءْ سُل ْ ق َ طَ رَ ] (اِخ ) محله ای است به نیشابور. (منتهی الارب ). رجوع به قنطرة نیسابور در معجم البلدان شود.
رأس بستانک . [ رَءْ س ِ ب ُ ن َ ] (اِخ ) دماغه ای است در شمال دریای عمان و مغرب بندر لنگه .
رأس الجمجمة. [ رَءْ سُل ْ ج ُ ج ُ م َ ] (اِخ ) یا سر جمهت . (شاید سر جمجمه باشد). نقطه ای است در ساحل دریای اخضر (بحر عمان ) و ارض شحر، نزدیک ...
رأس الجوزاء. [ رَءْ سُل ْ ج َ ] (اِخ ) آن جای هقعه است نزد عرب . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به رأس الجبار شود.
رأس الجالوت . [ رَءْ سُل ْ ] (ع اِ مرکب ) (از لفظ جلی ) سر بیوطنان . ازوطن راندگان . (یادداشت مرحوم دهخدا). || رئیس آوارگان . نقیب و رهبر اقلی...
رأس الجالوت . [ رَءْ سُل ْ ](اِخ ) سر احبار جهودان . (از تفسیر ابوالفتوح رازی ).رئیس جلای وطن کنندگان از میهن هایشان به بیت المقدس . (از آثارالب...
رأس الانسان . [ رَءْ سُل ْ اِ ] (اِخ ) کوهی است به مکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام کوهی است در مکه در بین جیاد صغیر و ابوقبیس . (از معج...