سفیر. [ س َ ] (ع اِ) رسول و پیک . ج ، سفراء. (آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ). پیک . (دهار)
: هر روز درخت با حریر دگر است
وز باد سوی باده سفیر دگر است .
منوچهری .
قرآن را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر.
ناصرخسرو.
نه بس فخر آن کز امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم .
ناصرخسرو.
هم سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان و روحی نی بدن .
مولوی .
قطره ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را گردد اسیر.
مولوی .
|| قاصد. (آنندراج ) (غیاث ). صلاح کن میان قوم و میانجی . (منتهی الارب ). میانجی . (دهار). مصلح . (زمخشری ). رسول . ج ، سفراء. (مهذب الاسماء)
: سفیر میان ایشان زن صحابی بود. (کلیله و دمنه ). مردی بدست آورد که سفیران بود میان ایشان و مقتدای ایشان . (ترجمه تاریخ یمینی ). سفیران و متوسطان در اصلاح ذات البین سعی بلیغ نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی ). نزول کردن میان ایشان سفیران آمدند و رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ). سفیران بیامدند و برفتند و دلها بر مودت قرار گرفت . (ترجمه تاریخ یمینی ). || برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آن را بروبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء).