ضد
نویسه گردانی:
ḌD
ضد. [ ض ِدد ] (اِخ ) بنوضد؛ قبیله ای است از عاد. (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
زد. [ زَ ] (مص مرخم ، اِ مص )لطمه و ضرب و صدمه و مشت و کوب . (ناظم الاطباء). زدن . ۞ و در ترکیب بکار رود.- زد و برد ؛ زدن و بردن .- زد و ب...
زد. [ زَ / زِ ] (اِ) ۞ ماده ٔ چسبناک که از درخت و گیاه بیرون می تراود و لفظ عربیش صمغ است و در تداول عامه آنرا با فتح زاء خوانند. (فرهنگ ...
می زد. [ م َ / م ِ زَ ] (ن مف مرکب ) مخفف می زده . شخصی را گویند که به سبب پر خوردن شراب میل به چیزهای دیگر نکند. (آنندراج ). و رجوع به م...
شرم زد. [ ش َ زَ ] (ن مف مرکب ) مخفف شرم زده . خجل . شرمگین . شرمنده . شرم زده . (یادداشت مؤلف ) : سبک شرم زد ۞ سوی چاکر دویدبرهنه بر اندام ...
چشم زد. [ چ َ / چ ِ زَ ] (اِ مرکب )خرمک که مهره ای بود از آبگینه . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 275). مهره ای باشد از شیشه ٔ سیاه و سفید و کبود که بج...
دست زد. [ دَ زَ ] (ن مف مرکب ) دست زده . به دست لمس کرده .چلانده ٔ به دست : عادت یاغیان باشد که به میوه ستان باغبان درآیند صنوبر صد نور بش...
برون زد. [ ب ِ / ب ُ زَ ] (ن مف مرکب ) برون زده . بیرون زده . و رجوع به برون زده شود. || (اِ مرکب ) (اصطلاح زمین شناسی ) قسمتی از یک سنگ یا ...
زبان زد. [ زَ زَ ] (ن مف مرکب مرخم ) روزمره و محاوره . (آنندراج ). گفتگوی هر روزه و مذاکره ٔ هر روزه . (ناظم الاطباء). || مشهور، سائر چون مثل...
نشان زد. [ ن ِ زَ ] (ن مف مرکب ) مؤلف آنندراج آرد: «نشان زد: مقرر و معین . از فرهنگی نوشتم ». ظاهراً مؤلف فرهنگ منقول عنه به سیاق «نام زد»...
زد و گیر. [ زَ دُ ] (اِمص مرکب ) بمعنی مصدری است . (آنندراج ). زدن و گرفتن . جنگ و درگیری . درگیر شدن و نبرد کردن : رسیده تا مداین با زد و گی...