عرام
نویسه گردانی:
ʽRʼM
عرام . [ ع ُ ] (ع اِ) استخوان گوشت از وی باز کرده . || درخت پوست رفته . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). درخت خائیده . || آنچه بر افتد از پوست . (منتهی الارب ). || برگ عوسج . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ماسقط من قشر العوسج . || (اِمص ) شوخی . || بدخوئی . (منتهی الارب ). الشراسة و الاذی . (از اقرب الموارد). || نشاط و شادمانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بسیاری . || عرام الرجل ؛ حدت و اشتداد مرد. (ناظم الاطباء). || عُرام الجیش ؛ تیزی و سختی لشکر. (از اقرب الموارد) || (مص ) شدید و سخت گردیدن . || شوخ شدن . (منتهی الارب ). || شوخی کردن کودک . (المصادر).
واژه های همانند
۴۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
آرام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تقریر. (مجمل اللغه ). || تسکین . || تأمین . رَفْو. دل دادن : خورش ساز و آرامشان ده بخوردنشاید جز این چاره ا...
آرام بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) استراحت : چنان دان که هر کس جهان را شناخت در او جای آرام بودن نساخت .فردوسی .
آرام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آرامانیدن . آرمش دادن . آرامش دادن . آرام بخشیدن . تسکین .
آرام گرفته . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ساکن : بازآمده ای تا بنمائی و بشوری در شور میار این دل آرام گرفته .امیرخسرو.
پدان آرام . [ پ ِ ] (اِخ ) الجزیره . سرزمینی که جزء شمالی آن در آثار آشوریان (نهری ) و در آثار مصریان (نهرینا) نامیده شده و اکنون مسمّی به ...
آرام یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . برآسودن . مستریح شدن : وز آن پس بکین سیامک شتافت [ کیومرث ]شب و روز آرام و خفتن نیافت . ف...
آرام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . آسودن : به طینوس گفت ایدر آرام گیرچو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی . || استقرار. س...
ارام الکناس . [ اِ مُل ْ ک ِ ] (اِخ ) ریگی است در بلاد عبداﷲبن کلاب . (معجم البلدان ).
ارام نهرین . [ ] (اِخ ) (اراضی مرتفعه ٔ نهرین ) این نام در مزامیر 60 و سفر پیدایش 24:10 و سفر تثنیه 23:4 و سفر داوران 3:8 و غیره مذکور است و ...
آرام بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) آرام دادن . تسکین درد. بردن اضطراب . فرونشاندن خشم .