هق
نویسه گردانی:
HQ
هق . [ هََ ق ق ] (ع مص ) مانده کردن کسی را در جماع . (منتهی الارب ). || گریختن . (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۱۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۳ ثانیه
ذی حق . [ ح َق ق ] (ع ص مرکب ) صاحب حق . سزاوار. محق ِ. || برحق . مقابل مبطل : ذی حق بودن در ادعائی یا نبودن .
ظل حق . [ ظِل ْ ل ِ ح َق ق / ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خلیفه و پادشاه باشد.
حق ورن . [ ح َ وِ رَ ] (اِخ ) دهی است از چهریق بخش سلماس شهرستان خوی . ناحیه ای است واقع در دامنه سردسیر سالم و دارای 152 تن سکنه میباشد....
حق نمک .[ ح َق ْ ق ِ ن َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حقی اخلاقی که منعم را بر منعم علیه است . حقی اخلاقی که پیدا آید میان دو تن از خورد...
حق گوی . [ ح َ ] (نف مرکب ) حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید : به یک ندم برهاند حق ، اربود یکدم زبان و سینه ٔ حق گوی و حق پذیر...
سخن حق. [ سُ خَ نِ ِ ح َق ق / ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ). حرف حساب. بیان درست. سخن درست. سخن صحیح. نیز نک. حرف حق در همین لغت نامه. ///////////////...
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )آن که پیرو حق است . || قومی که با حجت و برهان خود را بدانچه در پیش خدایشان حق است ...
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (اِخ ) نامی است که نُصَیریان یعنی علی اللهیان بخود دهند. نصیری . علی اللهی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حق کشی . [ ح َ ک ُ] (حامص مرکب ) پایمال کردن حق با علم بحقانیت آن .
حق طلب . [ ح َ طَ ل َ ] (نف مرکب ) آنکه حق طلبد. آنکه جویای حق باشد.