حاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق...
بی حاجت . [ ج َ] (ص مرکب ) آنکه احتیاج ندارد. بی نیاز : ور تو خود از حجت بی حاجتی نه بتو مر حجت را حاجت است . ناصرخسرو.بی حاجتم بفضل خداوند ل...
حاجت جای . [ ج َ ت ْ ] (اِ مرکب ) بیت الخلا. حَش ّ. مبرز. (منتهی الارب ). ادب خانه . مبال .
حاجت روا. [ ج َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه حاجت او برآمده باشد. مقضی المرام . ناجح . کامروا : بسی بر بساط بزرگان نشستم که یک نفس حاجت روائی ندیدم ....
رفع حاجت. رفع حاجت نمودن عبارتی است مؤدبانه که بجای گفتن انجام عمل دفع ادرار یا مدفوع بکار می رود. رجوع شود به حاجت گاه و حاجت جای.
رفع حاجت ( برآورده کردن نیاز. همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: ابداز abdāze (مانوی) وایا vāyā (دری) رفع حاجت (دستشویی رفتن). همتای پارسی این ا...
بر آورده شدن نیاز,ادا شدن حاجت,به مقصود خود رسیدن,حاجت گرفتن
از عشق تو ,هرجا که هست
گشته ملل , بی باده مست
بت که توئی,حاجت که جست
گشته ملول , هم...
حاجت گاه . [ ج َ ] (اِ مرکب ) آب خانه . ادب خانه . مستراح . مبرز. مبال .
صلاة حاجت . [ ص َ ت ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نماز حاجت . نمازی که خواندن آن بهنگام درخواست حاجتی از خدا سنت است . مؤلف کشاف اصطلاحا...
حاجت روائی . [ ج َ رَ ] (حامص مرکب ) نجاح .