اجازه ویرایش برای همه اعضا

طب

نویسه گردانی: ṬB
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
مَد (اوستایی)
دُروپ (اوستایی: دْروو druv)
کایاژ (سنسکریت: کایَچیکیتسا)
آیور yurã (سنسکریت: آیوروِدَ)
وَگید (سنسکریت: وَئیدیَکَ)
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
تب بندی . [ ت َ ب َ ] (حامص مرکب ) نوعی افسون . عملی دعانویسان را. عمل دعانویسان برای منع از آمدن تب . دعوی دعانویسان که بدان تب را از با...
تب باده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) تب لرزه بود از برآمدن سپرز بزرگ . (صحاح الفرس ). تب لرزه ای که بسبب ظاهرشدن و برآمدن سپرز بهم رسیده باشد...
تب دائم . [ ت َ ب ِءِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمّای دائم . تب بندی . تب لازم . تب دق . رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تب بستن . [ ت َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) ازاله ٔ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه : تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی ....
تب بندی . [ ت َ ب ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبی که هر روز بیاید و مفارقت نکند. (بهار عجم ) (آنندراج ). تبی که هر روز می آید و از اثر فساد...
تب آمدن . [ ت َ م َ دَ ] (مص مرکب ) رسیدن تب . تب آمدن کسی را؛ گرفتار تب شدن . تب کردن : همسایه شنید آه من گفت خاقانی را مگر تب آمد. خاق...
تب بردن . [ ت َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) عبارت از دور کردن تب بود. (آنندراج ). رجوع به تب بر شود.
تب افروز. [ ت َ اَ ] (ن مف مرکب ) کسی که تب داشته باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ). تب افروخته . کسی که از تب افروخته شده باشد : سراغ شعله از خا...
تب انگیز. [ ت َ اَ ] (نف مرکب ) که تب انگیزد. تب آورنده . تب خیز. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تب رجعی . [ ت َ ب ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به تب رجع و تب راجعه شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۱۲ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.