اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نظاره

نویسه گردانی: NẒARH
نظاره . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (از ع ، ص ) نظرکنندگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَة. تماشاچی . تماشاگر. شاهد که چیزی را می نگرد. که به چیزی نگاه می کند. نگرنده و تماشاکننده :
بر آن کار نظاره بد یک جهان
همه دیده پرخون و خسته روان .

فردوسی .


جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود.

فردوسی .


تو بر تخت بنشین ونظاره باش
همه ساله با تخت و با یاره باش .

فردوسی .


عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیهان .

فرخی .


آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان .

منوچهری .


نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه .

منوچهری .


از آن مرز برخاست هر سو خروش
ز نظاره کوه اندرآمد بجوش .

اسدی .


دیدقبرستان و مبرز رو به رو
بانگ برزد گفت کای نظارگان .

ناصرخسرو.


هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره ٔ آن بُسّد نظاره ٔ آن بُسّد.

سوزنی .


نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده .

خاقانی .


بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست .

خاقانی .


نظر خاص تو خاقانی راست
گرت نظاره هزار انجمن است .

خاقانی .


نظر کرد هر سو چو نظاره ای
بدان تا به دست آورد چاره ای .

نظامی .


بر هفت فلک که خلق بستند
نظاره ٔ تست هرچه هستند.

نظامی .


در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم .

حافظ.


|| که صحنه ٔ نبردی را تماشا می کند و خود در آن شرکت ندارد. (یادداشت مؤلف ) :
زپیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر جنگ آسان بود.

اسدی .


و نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| (اِمص ) فارسیان به معنی نَظارَه نگریستن به چیزی هم استعمال کنند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). نظاره . تماشا کردن . نگاه کردن . تماشا. نگریستن . نگرستن . نگاه :
به گردن برآورد و بر باره شد
برافراز باره به نظاره شد.

فردوسی .


من شسته به نظاره و انگشت همی گز
و آب مژه بگشاده و غلطان شده چون گوز.

سوزنی .


برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظاره ٔ حسن مالک رقاب .

سوزنی .


وقت نظاره ٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه .

خاقانی .


سمنبر غافل از نظاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه .

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
نظاره . [ ن َ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) نگریستن به چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَه . (غیاث اللغات ). نگاه . نگرش . (ناظم الاطباء). نگری...
نظاره کن . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ) نظاره کننده . که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است . تماشاچی . نگرنده : نظاره کنان به روی خ...
نظاره گر. [ ن َظْ ظا رَ / رِ گ َ ] (ص مرکب ) تماشاچی . تماشاگر : نظاره گرروح ندیده ست به دیده چون چهره ٔ زیباش به صحرای صور بر. سنائی . || دی...
نظاره وار. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (ق مرکب ) مانند تماشاچیان . چون تماشاگران : مر مرا بنمای محسوس آشکارتا ببینم مر ترا نظاره وار.مولوی .
نظاره گاه . [ ن َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) منظر. تماشاگه . که بر آن نظر افکنند. که بر آن به تماشا نظر افکنند. چشم انداز. منظره : مرا ز عشق تو آن بس...
نظاره گاه . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز : جای نظاره گاه چشم ترازلف گلبوی و روی گل...
نظاره کنان . [ ن َ رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگریستن و تماشا کردن : در جفای جهان نظاره کنان مصلحت را به عدل چاره کنان . نظامی...
نظاره کنان . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگریستن و دیدن . تماشا کنان : می رفت نهفته بر سر بام نظاره کنان ز صبح تا شام...
نظاره شدن . [ ن َ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خیره شدن : بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندر آن جشنگاه . فردوسی .نهادند بر دشت هیزم...
نظاره کردن . [ ن َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگریستن . نگاه کردن . تماشا کردن . نظر کردن . پائیدن . تماشاچی بودن . نیز رجوع به نظاره شود : جا...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.