اجازه ویرایش برای همه اعضا

روشن

نویسه گردانی: RWŠN
روشن . [ رَ وِ شْ ] همان روش است. شیوه. طرز. طریقه. راه. هنجار:
برین دشت، هم دار و هم منبر است
روشن جهان زیر تیغ اندر است

فردوسی



تو این را دروغ و فسانه مدان
به یک سان روشن زمانه مدان

فردوسی

واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
روشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) ۞ تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و...
روشن . [ رَ ش َ ] (معرب ، اِ) روزن . (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج ، رَواشِن . (از اقرب الموارد).مضوی . (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از ...
روشن . [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است . (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).
روشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و 31 درجه و 42 دقی...
دل روشن . [ دِ رَ / رُو ش َ ] (ص مرکب ) روشن دل . روشن ضمیر.دل آگاه . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : داند آن عقلی که او دل روشنیست در میان لی...
روشن کن . [ رَ / رُو ش َ ک ُ ] (نف مرکب ) روشن کننده . روشنایی بخش . روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد : روشن کن آسمان به انجم پی...
روشن شدن . [رَ / رُو ش َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تابان گشتن . درخشان شدن . مقابل تاریک شدن . (یادداشت مؤلف ) : که روشن شدی زو شب تیره چهرچو ناه...
روشن فکر. [ رَ / رُو ش َ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای اندیشه ٔ روشن است . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد ۞...
روشن چشم . [ رَ / رُو ش َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش روشن است . قریرالعین . شاد و مسرور.
روشن خرد. [ رَ / رُو ش َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. بینادل : دگر گفت کای مرد روشن خردکه سرت از بر چرخ می بگذرد. فردوسی .که روشن خرد پادشاه جه...
« قبلی صفحه ۱ از ۹ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.